رادین عشق مامان و بابا رادین عشق مامان و بابا ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

عمر دوباره با تو

من اومدم با دندونم

  رادین داره یه دندون قند میخوره از قندون فرشته ای مهربون آورده براش یه دندون سلام پسرم بالاخره انتظار سر اومد و مروارید گرانبهای گل پسر خود نمایی کرد. مامانی دو روز بود که خیلی بی حال و بی تاب بودی هیچی نمیخوردی و هر چی میخوردی یک ساعت بعد حالت بهم میخورد که دوباره ترسیدم گفتم نکنه دوباره  بچه ام مریض شده تا اینکه دیروز جمعه 23 فروردین ماه دیدم که یه چیزی مثل شیشه خیلی کوچولو رو لثه ی گل پسرمه وقتی اروم دست کشیدم دیدم تیزه   که یهو جیغ زدمو گفتم وای دندونش در او مد ولی پسرم خیلی عذاب میکشی انقدر تو این  دو سه روز لاغر شدی که دور چشمات گود شده و پوشکت خیلی برات بزرگ شده ...
26 فروردين 1392

تولد مامی و بابایی

سلام عزیزتر از جونم دیروز روز ٢١ فروردین تولدم بود و از اونجایی که بابا هم ٩ فروردین تولدش بود تولدهارو یکی کردیم و دیروز یه جشن کوچولو گرفتیم که مامانی و خاله الی هم اومده بودن و کلی زحمت کشیده بودن شما هم خیلی پسر خوبی بودی و مامانو اذیت نکردی عزیز دلم  امیدوارم سالیان سال در کنار همدیگه خوبو خوش زندگی کنیم و این روز رو به بابایی مهربونت تبریک میگم:   در شب زیبای میلادت تمام وجودم را که قلبی ست کوچک در قالب قابی از نگاه تقدیم چشمان زیبایت میکنم وبا بوسه ای عاشقانه تولدت را تبریک میگویم آغاز بودنت مبارک   این کیک رو بابایی برام گرفته و با شما کلی بهم خوش گذشت     ...
22 فروردين 1392

9 ماهه شدن عمرم و سالگرد پیوند منو بابایی

سلام سلام عسلکم پسر گلم سلام انشاالا که همیشه سالمو سر حال باشی. چی بگم از این دو ماهی که انقدر برام سخت گذشتکه حتی دوست ندارم بهش فکر کنم خیلی بد بود همش تو مطب دکترا بودم ولی خوب ارزششو داشت که پسرم حالش خوب شدو این مشکل شکر خدای مهربون برطرف شد و الان در خدمت گل پسر هستم تا وبشو به روز کنم. خوب مامانی بریم سراغ شیرین کاریهات که دل همه رو بردی ماشاالا هزار ماشالا شیطنتات زیاد شده و کلی چیزای جدید یاد گرفتی برای مامانی دسدسی میکنی کاملا سینه خیز میری چهاردستو پا هم عقبی میری و رو به جلو میترسی که بری تا یهاهنگ میشنوی نینای میکنی و خودتو هی تکون میدی تا تو ماشین بابایی اهنگ میزاره میرقصی و عاشق اهنگ عمر گل لاله ای اگر م...
22 فروردين 1392

تولدت مبارک خاله جونم

سلام من خیلی خسته ام همین الان اومدم خونه دوش بگیرم برم بیمارستان یا خونه مامانم دیشب تا صبح پیش نی نی و خواهرم بودم وای که چه شب بدی بود می یام همه رو تعریف میکنم فقط خواستم بگم رادین ما ساعت یک و چهل و پنج دقیقه صبح چهارشنبه سوم خرداد هزار و سیصد و نود ویک اول ماه رجب  تو بیمارستان صارم بدنیا اومد وزنش ٣٢٠٠ قدش ٥٠ سانت بقیه رو هم بخدا یادم نیست سر فرصت همه رو مینوسم تولدت مبارک رادین خاله خوش اومدی اول از همه هم بغل خودم اومدی و من شما رو بغل کردم بوسسسسسسسسسسسسسسسسس ...
18 فروردين 1392

گل من مریضه

یامن اسمه شفا و ذکره و دوا سلام عزیزتر از جونم رادینم نمیدونم مامانچرا دوباره مریض شدی اخه هنوز دو هفته نشده که رفتیم دکتر و شما سرما خورده بودی الانم از دیشبه هر چی میخوری بالا میاری انقدر چشمات بی حال شده که وقتی میبینم جیگرم کباب میشه خیلی بهانه میگیری همش دوست داری بگیرمت تو بغلم برات لالایی بخونم از اولم با لالایی خوندنم اروم میشدی هیچی نمیخوری اعصابم مختل شده هر وقت که باباامیدت گفته رادین یه جوریه تو فرداش مریض شدی انگار بابایی قشنگ حال و روزتو میفهمه. از موقعه ای که غذای کمکی میخوری این سومین بار که مریض شدی تا زمانی که فقط شیر خودمو میخوردی یعنی تا شش ماهگی خداروشکر مریض نشدی امیدوارم که دیگه مریض نشی عزیزم . وقتی ب...
18 فروردين 1392

سیزده بدر و مریضی نی نی

سلام عزیزم زیاد حال و حوصله ندارم اخه پسر گلم حالت خوب نیست و بد جور سرما خوردی.بزار اول برات بگم از تعطیلات دور دوم عید که دوباره رفتیم کاشان تا سیزدهم رو اونجا باشیم البته یهویی رفتیم یعنی روز دوازدهم بابایی زنگ زد گفت بریم کاشان ما هم سریع اماده شدیم رفتیم دونبال رامیلااینا و همگی راه افتادیم  رفتیم که تو راه کلی بهمون خوش گذشت و بعد از ظهر رسیدیم که شما با بچه ها کلی کیف میکردی. همه در تدارک برنامه فردا بودیم و قرار بود بریم نیاسر اون شب اصلا نخوابیدی خیلی اذیتم کردی یه جوری بودی فهمیدم که داری مریض میشی . خلاصه فردا صبح رفتیم و یه جای خوب مستقر شدیم وقتی صبحانه خوردیم متوجه یه خراش رو لثه ات شدم و با خوشحالی گفتم خوب رادین مام...
16 فروردين 1392

بهار از راه رسید و عمرم ده ماهه شد

به نام خداوند مهربان: سلام سلام پسر قشنگم اولین بهار زندگی ات رو تبریک میگم امیدوارم سالی پر از بهترینها در انتظارت باشه. عزیزکم سال نو اغاز شد و همه برای هم بهترینهارو ارزو کردیم و اول از همه رفتیم خونه مامانی و به پسرم کلی خوش گذشت و بعد به دیدن مامان بزرگ خوبو مهربونم رفتیم و شب هم شام خونه مامان بابایی شام دعوت بودیم. اینم از اقا رادین که با بابایی عکس گرفته صبح روز پنجشنبه یعنی اول عیدقرار شد بریم کاشان دیدن مادربزرگ و پدربزرگم که خدارو شکر اونجا به رادین خان خیلی خوش گذشت و دو روز خونه عمه ام بودیم و رادین با بچه ها کلی بازی میکرد و کیف میکرد. مامانی یه کارایی میکردی که دل همه رو برده بودی هر کس...
5 فروردين 1392
1